شعرهای برگزیده عصمت رضایی
این همه قشنگیها
سهم ذهن ما شد پر از وحشتها چرا؟
به خواب پناه می بَرم
زِ هول در امان بمانم
خواب مهمان کابوسم می بَرد چرا؟
(عصمترضایی)
گر مقیاس آن گلی که شکافت سینهی صخره
هدیه کرد به خود خورشید تابنده
باشد همچو گلی که داشت باغبان
نرم و آرام بر تنش نشست آفتاب تابان
به یک مساوات شود قضاوت
بشکست حصار عدالت
(عصمترضایی)
پریشانم روزی را که در قفس شود باز
نباشد در من قدرت پرواز
ز بس میجنگم با افعی انتظار
(عصمترضایی)
یکی خود پر از عقل و شعور
یکی ندارد و میشنود از دور
وای بر آنکه بی هر دو بود
به فنا کند هم خود وُ هم هرچه بود و نبود
(عصمترضایی)
آتشی از دلم فوران میکند
میسوزد و موج میزند
در گلویم میایستد و یخ میزند
و دمی سرد از من برمیخیزد
به خودم قولِ ِغمگین نبودن دادم
قول شاد بودن و نشاط دادم
قول الوداع با اندوه و غصه دادم
اکنون شادی نیست و بیکران غمگینم
منم به خودم همچو تو به من
قول بیجا دادم
(عصمترضایی)
نه آسمان با چشمهای ما شد بارانی
نه زمین از سنگینی درد ما شد چاکچاکی
نه کوهها ز فریاد ما پس داد تکه سنگی
آنچه شد تکهتکه دلی بود
که سوخت در ورای معصومیت
و شد خاکستری به دست باد امانت
گاهی؛
*گاهی جای انتظار پیِ کفشهای گرم
پاها را باید به برهنگی داد عادتِ محکم
(عصمترضایی)
گُل کرد، محبیت خار را
خوار کرد بیمحبتی ما را
سپید کرد آفتاب فلک را
رعد بشکست فانوس ما را
سبز کرد بهار زرد را
یخ زمستان مهمان کرد ما را
صبح داد شوق آواز، پرنده را
اژدر لال کرد کلام ما را
(عصمترضایی)
کمی دلم هوای کودکانه میخواهد
همه را هر جور دوست دارد بنگارد
از واقعیتهای درونشان چیزی نداند
(عصمترضایی)
” گرگ و خرس”
گرگی سر در لاشهای کرده بود و میچاپید
از قضا استخوان تیزی تا ریشهی دندانش درید
وای از درد دندان، گویی در آتشی میشوی بریان
رفت نزد خرس حکیم، گفت که نجاتم ده زِ این درد وخیم
خرس گفت که مجانی نمیکنم درمان، دارو هایم از نوع گرانگران
گرگ گفت که میدهم هرچه فرمان دهی
کنون که میبینی ندارم حال و احوالی
تو درمان کن مرا، هرچه دارم مال تو باشد آن را
خرس تیغی در دهانش کرد، دندان دونیم ز سرش جدا کرد
گرگ آرام گشت و از راه آمده برگشت
خرس فریاد زد آهای گرگ درنده، کجا روی هیچ به ما نداده؟
من نبودم که جانت در رفته بود
به همین زودی نالههایت زِ یادت رفته بود؟
گرگ گفت: تو را که گفتم از آنت هرچه دارم
تو ندانستی من گرگم و دندان تنها داراییام
خودت فرود آوردیش به زیر پایم
حال ز من چه خواهی که ز قبل بیچاره ترم
این فجیع هم که با دستان تو رفت تنم
برای اندک درد ببین چه آوردی سرم؟
خرس گفت:
حکایت هر روز ما همین شوَد
بالا گر رفع شوَد حاشا شوَد
(عصمترضایی)
“تعریف پیرزن”
یه دویی که داشتم ایرهتم سی جایی
هم مسافر وابی بام یه پیرزنی مِن تاکسی
تعریف ایکرد وه اولل زندگیش
ایگو کشکو که بیدیم ار دست بنهادمونی دم یه چی
ایگهتن کو تو کشکویی هنی
ار بخاسمونی بسدمونی یه چی ایگهتن کا تو دهَ گتو وابیدی، هنی
آخرش فهمیدم که ای گپلشون و هنیهنی کردنلشو که وه یک نیخونه
نشونی ینه که قوت تیت نیبینه
نلشتن که مزی ما بووَریم وه بچی
یه روزی گهتن که تو ده درشتی، باید بدیمت وه شی
گوهتم خو تی ایشا خو ندیدم چی، بریم تی میره ببینیم خشی
رتم شرو کردم زندگینه، یادم رفت چه ایخواسم وه میره
یهو دیدم تا دارم چنتا بچه، هی وریم ایگرن بونه
مث کشکوییل خوم حجتل نمونه
روز بچه تا شو، شو هم میره ایا ایخو ناشتو
یه روز گهتم که بریدم وه ای حونه، همش ایخو کنی کار و بوری زونه
پیلم اضاف وانیبو من ای حونه، تو نگو ما وه چله خمونه بهسیم من ته چه
ای میره ما نه کرده وه نوچه، اومم پرپشامه جم کردم
خمه وه حونه وَدر کردم،گهتم واگردم وه هم او حونی مادری
که قربون برم او گیرل سرسری
روز اول و دوم هیشکه نگو چی، روز سوم ده همه گو همیچی
په کو بچه، کو میره، تو ول کردی عیال، سی ای زن چه بیخیال
گهتم نگو کسی بی مو چی، مو ندارم اعصابی سی کسی
گهتن جم کن بره چیلته، ایچو نه جی زن قهری
نه خشم ایومه وه منگه،نه دلم ایخاس واگردم تی میره
بق گرو بتمه، نشسم من یه سیکی وه حونه
دسمه نهادم زر چونه، گهتم که چطو ویسم مِن ای حونه
کا سی اقبال منه، یکی وه اهالی خمونی گو چته؟
چه ایخی ای میونه؟
نالیلمه رختم وریش، تا کم وابو ریش
گهتم و بچی که نلشتیت بوینیم خشی
همش بادندی من قفسی، اوچو بشی ایچو وری
په کو چو مو دیدم خیری، دادیتمون وه شی هررو تا یه مشکلی هسی
مو ده ایخوم یه جی، که نبوهه یدونی، نشنفم صدی، نیخوم ای زندی
نه کاری بو نه باری، نه پختنی نه رفُتنی
نه بشوری و نه جم کردنی، نه برویی و نه بیویی
گوشم وع خو بو سر وه بیخیالی
گو دارم سیت جاته کا،گتم بگش زی دامت وه خد۱؟
گو بره مزارگه یه گوری سی خوت واکَن اوچو سیت خوب جاییَ
گتم تو که ایمانه کردی زنده وه گور دلت اییا ای گپ ایزنی ومو؟
گو اختی نه بنگی بو و نه گپ گهتنی نبوهه کار وُ حالی
و نه گریوی نه خندی، اندی که مردی من مزازی
یاد بگر رسم زندگینه، زندی هم ینه ده، خشی نیمونه سی همیشه
سختی هم خو نه هم سی تنه، سی همیه
یکلی گپ بام زه، گپل حسابی هم زه، همه نداره همی چیله
همه داره یه غمی و یه غصه، دِرسه دنیا یکلی چیش سی مردل
ولی یادت نره بهشتم نه وه وله که زر پی زنل
حرف آخرش ملوس وم زه، هی نگو وابیدمه خسه
هرروز بگو روز وه نو درومه، از نو شروع کو دوباره
هی نگو جکسم وه وجی نرسیدَه، جی نی که وش بخی رسیدنه
خوته نکو گندم برشته، راضی بو وه زندی، تا وابی وه یه فرشته
بکن شکر خدانه تا تیت بُر وابو بوینه دادنیله
(عصمت رضایی)
گاهی ترس نبود میگیرد لذت وجود
گاهی در پیِ فزونی بیشتر در میدهی
گاهی عزم ثواب بستی غرقِ در عصیان شوی
گاهی دم به هوشیاری زنی از همه غافلتری
گاهی دست دوستی دهی از همان دست بد خوری
گاهی از یک خطا گریزی در راه به صد گناه دچاری
گاهی از بیکاری در فراغتی گاهی گدای وقتی
گاهی سمت شادی رَوی غمگینتر برگردانی
تمام گاهگاههایت
بسپار به خدا خدایت
(عصمترضایی)
“همساییل”
یه پسین پیزی اومم من فدع بخروم یه هوی خنکی
همیطور که دور خوم ایکردم پروپیتی
رفتم من بهر همسایل تیمی
یکیش وه قول خوش پخت وپزش پس دیوارم بی
سال وه ای درازی نشنفتم بو یه پیاز داغی
گفتم په تو غذا چطو ایکنی که وته نیا هیچ بویی
گو دوتا دون کدی، ایریزم منه دیزی
وه یه پشنگ دوازردی ایکنمش رنگی
واویلا! داشت یه شاسی بلندی
هرروز ایگو اسمه یه ملکی من فلان شهری
یه متر النگویی وه دسش بی، اینشس منه بلندشاسی
کروش سر کرن در بی، وش گهتم بخه سی خوت تا ایتری
صب که مردی وش نیدن سیت یه شو جمعی
وه گوشش نیره و هی ایدا پز، سال و سالم نیدی تیش گوشت بز
دووَر کشکوش پیت وریاوُه مِن خک و خِل
بوره ایزه که تمنی من دسم بل ای همسایی رو به رو
ایسه ایاورد گنیگنی، نه وه کیلو خالی ایکرد سر سکو
وسط برجم تا قوت نی، همش تا دورو سه رو بی
در حونش که واز ویبی ایومه هزار تا بو قرقاطی
ناگفته نمونه حال حونی خمونم وه یو بتر بی
بچیلم زن بالی چاقی، گهتم اقانهَ خوبش کردی بسکه آوردی؟
گو تو نمیباس وه چاله بنهادی، او همسایی او بالی
تا ایومه هر حراجی، حکما باید واداشتشی
از پتو و دشک و ملفه، تا قاشق و چنگال و قابلمه
ایکشی ایبرد من حونه
یه رو وش گهتم په تو کو چو جا ایدی ای همنه
ایگو هر چیش رنگش پری، ردش ایکنم ایره سری
ایخاس بگو چیلمه، نیمدار که ویبو ایدم وه هرکه
یه همسایی ده داشتیم سی خوش داشت مقرراتی
خرج ایکرد سی همیچی اما نبی اهل ولخرجی
شعارش یو بی همیچی به میزان کافی
نه وه خوش ایگرو نه ایکرد خرج الکی
بل تا بگم وه او دوتی دشه، یکیشه وته نیدم وه تیه
ایگهتن که همش وه کویه، کار ایکنه و نیرسه بیا حونه
در عوضش اویکیش یا سرش من گوشیه یا وخویه
کار نیکنه و هررو ایاره یه بونه
خلاصه هر یکیشون، یه جوری ایگذروندن زندگیشون
جوری که راضی بیدن وه خشون
وه نظرم خشی هم ینه که کارلت وه رغبت دله
وقتی آرامشت پیل جم کردنه و خوسیدنِ رختن و پشکنادنِ، زندگی هم ونه
(عصمت رضایی)
جایی برای ما نبود گر بود جاهای خالی بود
کاری با ما نبود گر بود از سر بیکاری بود
دلی با ما نبود گر بود از تنهایی بود
سلامی با ما نبود گر بود به نام خدای غرضی بود
حرفی با ما نبود گر بود عقده گشودن بود
چیزی سهم ما نبود گر بود اضافی بود
جز اینها نبود گر بود تعجب بود
(عصمترضایی)
مثال رُزگل است دنیا، تا دارد رنگ زیبا
خیره می کند چشم را
شروع که میکند به خشکیدن، میشود برای همه مهم نبودن
اینجا قاضی کیست؟ این قانون زندگی نیست؟
این فقط خودخواهیست، اینجا قاضی کیست؟
(عصمترضایی)
عصمت رضایی کیست؟ ویکی پدیا
زندگی نامه Esmat Rezaei نویسنده و حقوق دان
عصمت رضایی، نویسنده ای پرتلاش و توانمند از دیار آبپخشان، با آثار گوناگون خود در زمینه های مختلف ادبی به ویژه ادبیات کودک و نوجوان و قطعهنویسی ادبی، جایگاه خاصی در میان اهل قلم و علاقه مندان به ادبیات یافته است. وی با تبحر کمنظیر خود در بازتاب احساسات لطیف انسانی و روایت های خیال انگیز کودکانه، توانسته مرزهای معمول بین ادبیات رسمی و ادبیات کودک را پشت سر گذاشته و تجربه ای منحصر به فرد را برای مخاطب خلق کند.
از جمله آثار برجسته عصمت رضایی می توان به کتاب “اقلیم بارد” اشاره کرد. مجموعه ای فاخر از قطعات ادبی، اشعار و دل نوشته هایی که با نگاهی شاعرانه و زبانی لطیف به تصویرسازی جهان درونی انسان پرداخته است. در کنار این اثر خانم رضایی در حوزهی ادبیات کودک و نوجوان نیز آثار قابل توجهی را به رشته تحریر درآورده اند که از جمله آن ها می توان به کتاب های زیر اشاره کرد:
- کنجکاوی کریشنا
- بز و غاز
- ماجراهای شروین
- باغبان گل رز
- آوینا و مانیکا
در این آثار، وی با بهرهگیری از زبانی ساده، موزون و گاه شعرگونه توانسته است جهان کودکان را با تخیل، آموزش و زیبایی درهم بیامیزد! تا جایی که مخاطب کودک نه تنها با داستان همراه می شود بلکه در مسیر خواندن مفاهیمی ژرف و انسانی را نیز به طور ضمنی در می یابد.
عنوان “نغمه هایی از آبپخشان” نیز از جمله آثار ارزشمند عصمت رضایی است که در دست نوشتن است و بخشی از آن به بازخوانی خاطرات اهالی آبپخشان اختصاص دارد و بخش دیگر آن مجموعه ای از اشعار، دل نوشته ها و قطعات ادبی است که با لحنی صمیمی و در عین حال ادبی پیوندی عمیق میان نویسنده و زیست بوم او برقرار می کند. این اثر نه تنها به عنوان یک کتاب بلکه به عنوان سندی فرهنگی و ادبی از یک منطقه حائز اهمیت است.
بسیاری از مخاطبان و خوانندگان آثار، عریضه ها و سخنرانی های ایشان، بارها اذعان کرده اند که از فن بیان قوی، ترکیب بندی منسجم جملات و چیدمان هنرمندانه واژه ها در نوشته های خانم رضایی شگفت زده شده اند. توانایی منحصر به فرد ایشان در تلفیق تخیل، احساس و زبان کودکانه در داستان نویسی تحسین برانگیز است و همین امر باعث شده آثارش نه تنها برای کودکان بلکه برای بزرگسالان نیز جذاب و الهام بخش باشد. آنچه بیش از همه موجب شگفتی می شود این است که عصمت رضایی علی رغم تحصیلات دانشگاهی در رشته ای متفاوت یعنی حقوق خصوصی، چنین مهارت و ذوقی در ادبیات کودک و نوجوان از خود نشان داده اند.
ایشان با مدرک کارشناسی ارشد در رشته حقوق خصوصی، یکی از فارغ التحصیلان موفق این حوزه به شمار می روند و تنها مدت کوتاهی پس از فراغت از تحصیل توانستند در نخستین آزمون حرفه ای خود در عرصه حقوق، موفق به فعالیت در حوزه سردفتری اسناد رسمی شوند. این موفقیت گواهی است بر تلاش، پشتکار و توان علمی ایشان در حوزه تخصصی خود اما در عین حال نشان می دهد که استعدادهای ذاتی و علاقه قلبی به ادبیات، توانسته در کنار توانمندی های حقوقی مسیری تازه و روشن را برای او رقم بزند.
ترکیب این دو وجه : یکی علمی و رسمی و دیگری خلاقانه و هنری خانم رضایی را به چهره ای متمایز در میان نویسندگان بدل کرده است! شخصیتی که هم در عرصه حقوقی جایگاه معتبری دارد و هم در سپهر ادبیات به ویژه در قلمروی کودکانه صدایی نو، دلنشین و ماندگار خلق کرده است.
ارتباط با عصمت رضایی نویسنده
- پیج اینستاگرام: عصمت رضایی
ثبت بیوگرافی در گوگل
آیا می خواهید هرکسی نام شما را در اینترنت جستجو کرد، عکس ها و اطلاعات شخصی شما را ببیند؟ کافیست وارد لینک زیر شوید و فرم مربوطه را پر نمایید تا بیوگرافی تان در گوگل ثبت شود.